به تو پیوستن
بیشتر از پنجاه ساعت می شود که هر دو سیمکارت خاموش است؛و من چه آرامش عجیبی را در این ساعات تجربه کرده ام؛ انگار " کل شی هالکٌ الّا وجهه " را دارم زندگی میکنم؛ انگار که از خلق بریده ام و به تو پیوسته ام. این بریدن ها را چقدر دوست دارم.چقدر می چسبد، چقدر مزه می دهد به کام تلخ ثانیه هایی که بی تو گذشت، شیرین می شود کام دلم؛ اما از همین حالا افسوس میخورم برای روزهایی که قرار است وصل شوم به تکنولوژی، و این تکنولوژی پارازیت می اندازد بین ارتباط من و تو؛
تکنولوژی ای که آسایش می آورد و آرامش می برد؛ و احتمالا جواب تو این است که استفاده کردنش را بلد نیستم؛ و احتمالا همین طور باید باشد. اما گاهی آدم خسته می شود از این همه شلوغی، از این همه آسایش، دوست دارد کمی توی خودش باشد، دوست دارد با خدایش خلوت کند؛
و من تازه خودم را پیدا کرده ام؛ منی که خودم را گم کرده بودم میان این همه شلوغی و خودم هم نمی دانستم که چرا انقدر بی قرار و ناآرامم.
انگار تازه فهمیده ام که روح جاودانه ای دارم که درون این جسم فانی می پوسد اگر لحظه های با تو بودن نباشد.با تو همه چیز جاودانه می شود و بی تو هیچ چیزی نیست. نمی فهم نمی فهمم دنیای آدمهایی را که با تو بودن را نمی فهمند. خودم را جای آنها که میگذارم، وحشت بی تو بودن تنم را میلرزاند؛ قلبم یخ می زند؛ و نفس در سینه ام حبس می شود.
راستی چرا؟! چرا ما آدم ها از عشق تو فرار می کنیم؟! کجای کار ما آدم ها می لنگد؟ کمیت عقلمان می لنگد لابد! وگرنه عقل که باشد تمنای به تو پیوستن باید آتش بزند و روشن کند قلب تاریکمان را؛ و من حسرت آلود تمنا می کنم این عقل را، که شیرین نیست اما شور می بخشد به درون مرده ام و آباد می کند شوره زار دلم را.