سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران ببار!

امشب، شب قدر آرزوهاییم است انگار؛باران که نم نم می بارد، من که بارانی میشوم، و خدایی که در این نزدیکی است؛ حالی که به حال باران نزدیک است،

و غصه هایی که هو میکنم و روی شیشه باران خورده بخار میکند، و بارانی که مهربان می شود و می برد این غصه ها را تا سیراب کند تشنه زار دلی را.

چقدر خوب گفت محبوبم که وقت استجابت دعاست این باران. 

چه بوی خوبی می دهد این باران، و من خودخواهانه آرزو میکنم تمامش مال من باشد. سیر نمی شوم از این باران، این باران مهربان.

چقدر جای تو خالی است اینجا، همین لحظه، همین جا، ای حضرت باران! ای جان عاشقان! هزار و صد وچند سال است که نباریده ای؟ حسابش از دستمان در رفته لابد! که فراموشت کرده ایم و در گنداب خوشی های دوروزه غرق شده ایم.

دلم باران می خواهد ای باران! سلام مرا برسان به حضرت باران!


به تو پیوستن

بیشتر از پنجاه ساعت می شود که هر دو سیمکارت خاموش است؛و من چه آرامش عجیبی را در این ساعات تجربه کرده ام؛ انگار " کل شی هالکٌ الّا وجهه " را دارم زندگی میکنم؛ انگار که از خلق بریده ام و به تو پیوسته ام. این بریدن ها را چقدر دوست دارم.چقدر می چسبد، چقدر مزه می دهد به کام تلخ ثانیه هایی که بی تو گذشت، شیرین می شود کام دلم؛ اما از همین حالا افسوس میخورم برای روزهایی که قرار است وصل شوم به تکنولوژی، و این تکنولوژی پارازیت می اندازد بین ارتباط من و تو؛

تکنولوژی ای که آسایش می آورد و آرامش می برد؛ و احتمالا جواب تو این است که استفاده کردنش را بلد نیستم؛ و احتمالا همین طور باید باشد. اما گاهی آدم خسته می شود از این همه شلوغی، از این همه آسایش، دوست دارد کمی توی خودش باشد، دوست دارد با خدایش خلوت کند؛

و من تازه خودم را پیدا کرده ام؛ منی که خودم را گم کرده بودم میان این همه شلوغی و خودم هم نمی دانستم که چرا انقدر بی قرار و ناآرامم.

انگار تازه فهمیده ام که روح جاودانه ای دارم که درون این جسم فانی می پوسد اگر لحظه های با تو بودن نباشد.با تو همه چیز جاودانه می شود و بی تو هیچ چیزی نیست. نمی فهم نمی فهمم دنیای آدمهایی را که با تو بودن را نمی فهمند. خودم را جای آنها که میگذارم، وحشت بی تو بودن تنم را میلرزاند؛ قلبم یخ می زند؛ و نفس در سینه ام حبس می شود.

راستی چرا؟! چرا ما آدم ها از عشق تو فرار می کنیم؟! کجای کار ما آدم ها می لنگد؟ کمیت عقلمان می لنگد لابد! وگرنه عقل که باشد تمنای به تو پیوستن باید آتش بزند و روشن کند قلب تاریکمان را؛ و من حسرت آلود تمنا می کنم این عقل را، که شیرین نیست اما شور می بخشد به درون مرده ام و آباد می کند شوره زار دلم را.


امروز را همین لحظه را بخاطر بسپار!

امروز را همین لحظه را زندگی کن!

امروز را همین لحظه را به خاطر بسپار ماهی کوچک عاشق!

شاید فردا در تلاطم دریای بیکرانه فرصتی برای خاطرات من نباشد...

برای خاطرات من تا تو را طوفانی کند

اما پرسشی تلخ ذهن مرا می آزارد!

آیا تو بعد از چند لحظه ی کوتاه از عمر کوتاهت دوباره مرا به یاد خواهی آورد؟

فراموش خواهی کرد...دوباره عاشق خواهی شد...

آه قلب کوچک بینوای من!

امروز را همین لحظه را زندگی کن!

ماهی کوچک عاشق!

امروز را همین لحظه را بخاطر بسپار!